نشسته بود تا کاروان بیاید و او چند بیت از شعرهایش را بخواند و با
همه بزرگان شهر، پیروزی اش را جشن بگیرند.
جامع اموی، مسجد بسیار باشکوهی است؛ جان می دهد
برای اینکه یک عده اسیر را بنشانی و گوش تا گوش شبستان،
بزرگان را سر پا نگه داری و برایشان سخنرانی کنی.
یزید هم به تمام اینها فکر کرده بود؛ به همه چیز، به جز زینب(س).
درست وقتی یزید داشت در باب شجاعت خودش و پدرانش سخن پراکنی
می کرد و با خیزران به لب و دندان امام حسین(ع) می زد، زینب(س) برخاست:
چه خیال کرده ای یزید؟! گمان می کنی چون زمین را بر ما تنگ کردی
و ما گرفتار تو شدیم و ما را همچون اسیران از شهری به شهری آوردی،
این از خواری ماست و بزرگواری تو؟! کجا با این شتاب؟! آهسته تر یزید!
البته این افعال بعید نیست از جماعتی که جگر برگزیدگان را به دندان
کشیده باشند و گوشت تنشان از خون شهیدان روییده باشد! چرا چنین نکنی؟...
تویی که ریشه مان را بریدی و خون فرزندان محمد(ص) را به خاک ریختی
و یاد پدرانت کردی و به گمانت آنها را فراخواندی.
پس به زودی به آنان می پیوندی و به عاقبت آنها دچار می شوی
و آرزو می کنی ای کاش لال بودی و آنچه گفتی، نمی گفتی و
کاش فلج بودی و آنچه کردی، نمی کردی.
افسوس! که اینک چشم ها گریان است و سینه ها سوخته.
خدا بر بندگان خود ستم نمی کند. من شکایتم را به سوی خدا
می برم و اوست پناه من و اوست وکیل من!
مجلس به هم ریخت.
زنی اسیر اینگونه در برابر یزید قد علم کرد.
زینب را در کوفه «عقیلة بنی هاشم» صدا می زدند.
آن هم در دوره ای که بسیاری از عرب ها
فکر نمی کردند زن ها هم عقل داشته باشند.
محمدکاظم بدرالدین